با اینکه چون ماری درون آستین بودند
زیباترین شبهای من روی زمین بودند
چشمانت، آن الماسهای قهوهای یک عمر
با چشمهای خواب و بیدارم عجین بودند
هر چند آخر زهر خود را ریختند اما
تا لحظه آخر برایم بهترین بودند
هر قدر نزدیک آمدم کمتر مرا دیدی
بعداً شنیدم چشمهایت دوربین بودند
خواجو تو را هر روز با یک زن تماشا کرد
پلها و زنها بین ما دیوار چین بودند
...
تا صبح چشمم را به سقف خانه میدوزم
شبهای زیبایی که میگفتی همین بودند؟
پانته آ صفایی
تاریخ : پنج شنبه 93/8/29 | 12:25 صبح | نویسنده : محسن ذبیحی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.